دخترك تنهاي تنها
دخترک تنهای تنها در کنار جوی آب
با خودش يا با ترازويش سخن ها داشت باز
قصه زيبای تکراری بی پايان او
� روزی از نو � بود و شب های دراز
شخصیت های درون قصه اش
آدمک هایی عجیب و بس غریب
خنده هاشان گریه دار و ظاهری
درد هاشان بی فراز و بی نشیب
آدمک هایی به سرعت در گذر
گرد و خاک کقششان بر جان
من من همانم دختری در رهگذار
این ترازو قصه ایمان من
صبح های زود از بعد نماز
خواب دیگر از دو چشمم می پرد
کوچه تاریک است و مملو از خدا
قصه امروز را می پرورد
کم کمک از وزن های مختلف
آدمک هایی هویدا می شود
کوچه روشن تر شده٬ کو پس خدا؟
کوچه بی تو ای خدایا٬ می شود؟
مردی از ره می رسد با وزن کم
عينکی تاريک بر چشمان او
چشم او تاريک و مملو از خدا
پس خدا اينجاست٬ در ايمان او
مرد بينا جنسش از جنس خداست
صاف و پاک و ناطق و ساکت ضمير
نيک می بيند در اين دنيای پاک
کور آدم های در پيله اسير
مرد را٬ هر روز٬ وزنش می کنم
وزن او کمتر و کمتر می شود
خود به من گفته است فردا ديگر او
با خدا وزنش برابر ميشود.
یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری، کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید؟
پنجشنبه 5 آبان 1390 - 11:44:54 AM