خدايا
خدایا...
تو خود میدانی که چه سخت است اگر که ماهی کوچک اسیر آب دریای بیکران باشد...
خدایا...
تو خود میدانی برای من که همیشه دلم میخواسته با تو زندگی کنم...
این سیر تکراری روزگار که ناخواسته مرا به کام خود میبرد...
چقدر ملال آور و خسته کننده است...
خدایا...
آخر چگونه میتوان شکوه تورا در زیبایی گل بجویم
در حالی که این تکرار همیشگی اشتیاق خوب دیدن را از من گرفته است...
خدایا...
چگونه میتوانم دوستدار تو باشم
درحالی که به عهدو پیمانی که باتو بسته ام وفادار نبوده ام...
خدایا...
همیشه آرزویم این بوده که حتی برای یک روز هم که شده آنچه باشم که تو میخواهی
و آنچه کنم که تو میپسندی، ولی افسوس که این نفس سرکش
تاکنون مجال برآورده شدن این آرزو را به من نداده است...
خدایا...
هیچ ترسی از هیچ ندارم جز ترس از خویش...
میترسم از خویش...
پس نیرویی به من ده تا توان و قدرت خویش را
از روی کمال عشق نهایت محبت تسلیم خواسته ها و رضای تو کنم...........
یکشنبه 13 آذر 1390 - 9:59:05 AM